خاطره اي در مورد خونه ي خاله
سلام يه روزي رفته بودم خونه ي مامان بزرگ مامان بزرگ حالت خوبه واي چه شعري گفتم ......................................................... خب رفتم خونه ي مامان بزرگ.بعد اونجا همش به مامانم ميگفتم كه زنگ بزنه به دختر دختر خاله ام و پسر خاله ام كه بيان اونجا اما مامانم زنگ نزد منم اونجا تنها بودم و كسي نبود كه باهاش بازي كنم اما چون خدا همه ي بچه ها رو دوست داره پسر خاله ام اومد اونجا تازه پسر داييم هم اومد بعدش ما حسابي بازي كرديم و خوش گذشت ولي پسر خاله ام رفت اما پسرداييم موند و ما تا وقتي كه ميخواستيم بريم حسابي بازي و شلوغ كرديم و نذاشتيم علي بخوابه و خواهرم درس بخونه. مشتاق ديدارتون خدانگه دارتون ...
نویسنده :
پرنسس سوفيا
15:56