نازنين زهرانازنين زهرا، تا این لحظه: 16 سال و 7 ماه و 2 روز سن داره

^_^سوفيا^_^

خاطره اي در مورد خونه ي خاله

سلام يه روزي رفته بودم خونه ي مامان بزرگ مامان بزرگ حالت خوبه واي چه شعري گفتم ......................................................... خب رفتم خونه ي مامان بزرگ.بعد اونجا همش به مامانم ميگفتم كه زنگ بزنه به دختر دختر خاله ام و پسر خاله ام كه بيان اونجا اما مامانم زنگ نزد منم اونجا تنها بودم و كسي نبود كه باهاش بازي كنم اما چون خدا همه ي بچه ها رو دوست داره پسر خاله ام اومد اونجا تازه پسر داييم هم اومد بعدش ما حسابي بازي كرديم و خوش گذشت ولي پسر خاله ام رفت اما پسرداييم موند و ما تا وقتي كه ميخواستيم بريم حسابي بازي و شلوغ كرديم و نذاشتيم علي بخوابه و خواهرم درس بخونه. مشتاق ديدارتون خدانگه دارتون ...
27 آذر 1392

خاطره اي درمورد روز شهادت

سلام يه روز من اومده بودم با دوستام مهد قرآن رفته بوديم تو ديديم خانوم مديرمون يه لباس سياه خوشگل پوشيده بود.يه مداحي قشنگ درمورد امام حسين گذاشته بود. خانوم مديرمون گفت بعضي از خانوم معلمامون نميان ولي معلم قرآنمون و اون خانومي كه بهمون تغذيه ميداد اومدن. بعد خانوم مربي مون گفت امروز براي دخترا قصه ي پيامبرو ميگم.ما پريديم و گفتيم هورا و دويديم و رفتيم تو كيفامون رو گذاشتيم و اومديم ساكت نشستيم و به قصه گوش كرديم.خيلي قصه ي قشنگي بود. من خيلي خوب به قصه گوش دادم چون الا و اسما نبودن كه شلوغ كنن.هوراااااااا اونا هميشه شلوغ ميكردن و موهاي بچه ها رو ميكشيدن. خلاصه خيلي خوش گذشت خداحافظ ...
27 آذر 1392

خاطره اي درباره ي مهد قرآن

سلام يه روز من و دستم مريم زنگ آخر با هم بازي خواهر بازي مي كرديم. بعدش الا و اسما دخترايي كه من اصلا باهاشون دوست نبودم يه دفعه از پشت صندلي پريدن و به من و مريم پخ كردن قيافشون اينجوري بود و بعد من ومريم هيچ نگاهي بهشون نكرديم بعدش ما به خواهر بازيمون ادامه داديم با الا و اسما من دوست نداشتم با اون دو تا جادوگر ابزي كنم اما مريم مجبورم كرد و ما (من و مباركه و هلن و سوگند)چند تا پسر دنبالمون مي دويدن و همش ميگفتم پخ پخ ما هم ميدويديم و مسخره شون ميكرديم بعد پسر معلممون اومد و باهاشون دعوا كرد ما هم خوشحال شديم.اون موقع من وهلن همديگه رو بغل كرديم و شاد شديم. بعدش زنگ خورد و ما با خوشحالي به خونه رفتيم خداحافظ ...
27 آذر 1392

خاطره ي من

سلام يه روزي بود من بودم و علي جونم.(خواهر زاده ام،7ماه) بعد اينقدر اداي قورباغه درآوردم كه علي قهقهه ميزد من اينقدر اداي قورباغه درآوردم كه سرم گيج رفت بعدشم ديگه علي نخنديد.   ...
27 آذر 1392

خاطره اي در مورد تهران در خونه ي دوستم

سلام امروز ميخوام يه خاطره كه هر وقت بهش فكر ميكنم ميخندمو خوشحال ميشمو براتون بگم اون روز كه ما توي تهران رفته بوديم خونه ي دوستم من و دوستم با هم بازي كرديم و من تبديل شدم به باربيييييييييييييييييييييييييييي هورررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررا يه پري دريايي خوشگلللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللل با يه لباس صورتي خوشگل اون لباس دوستم بود كه تن من كرد و موهامم خوشگل كرد كاشكي از اون روز عكس داشتم براتون ميفرستادم بعد يه گل قرمزم گرفتم دستم خيللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللل...
7 آذر 1392

خاطره اي در مورد تهران در خونه ي دوستم

دوباره سلام ميخوام يك خاطره ي ديگه رو براتون بگم از خونه ي دوستم اون شب من و دوستم و آبجيم داشتيم با هم نمايش اجرا ميكرديم جاتون خيليييييييييييييييييييييييييييييييييي خالي بود چون خيلي خوش گذشت من و خواهرم و دوستم با هم يه نمايشي رو از كتاب قصه ي ما مثل شد كه مال دوستم بود اجرا كرديم خيلي بامزه بود نمايش اينقدر بامزه بود كه من از روي تخت دوستم پرت شدم پايين الانم دارم ميخندم خواهرمم داره ميخنده بله حالا نقشايي رو كه بازي كرديم بهتون ميگيم توي داستان نقش پادشاه بود اما من دوست نداشتم و نقش ملكه رو اجر كردم دوستمم نقش پادشاه رو بازي ميكرد و خواهرمم نقش راوي و ماهي فروشو اجرا ميكرد الان داستانش درست يادم نمياد اما خي...
7 آذر 1392
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ^_^سوفيا^_^ می باشد